باد سردی می وزد.برف از همه جا می بارد.آسمان شبیه خاکستر چوب شده.آب رودخانه یخ زده.فقط صدای زوزهی باد و صدای کلاغ هایی می آید که بالای درخت های بی برگ غارغار می کنند.دود از دودکش های خانه های آبادی روبه آسمان روان است.فضای مدرسه بسیار آرام است.کسی درون حیاط مدرسه نیست جز مش قربان بابا مدرسه.باخودش می گوید:امان از دست این بچه ها هرچی آشغال خوارکی هاشان رو توی حیاط میریزن.آخرحق دارد،سن و سالی ازش گذشته است.پشت در دفتر آقای پیر کوهی ناظم پسرکی را یه لنگه پا نگه داشته واورا سرزنش می کند.در اتاقی دیگر که کلاس است صدای زمزمه ی بچه ها می آید که می گویند:ننوشتیم،ننوشتیم.جواب آقا معلم را چه بدهیم؟.دستگیره در بسیار سرداست.با باز شدن در زمزمه بچه ها جایش را به یک سلام همه گانی داد.از قیافه بچه ها معلوم بود که کسی جز علی مبصر کلاس انشا ننوشته است.چند نفر هم با کاغذ دفتر کشتی می گرفتند بلکم متن خوبی بنویسند.حق داشتند.سالی یک شب بیشتر یلدا نبود.آنهاهم بادیدن فامیل هایشان،شب نشینی،غزلیات حافظ،و خوردن آجیل و انار به کلی انشا را از یاد برده بودند.این بود که از خیر انشا گذشتم و گفتم:این زنگ بی کاری است...
پی نوشت:زنگ دوم چه باشه؟