۷۷ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است.

حجم سپید

 

برف می بارید

و بازهم برف می بارید

آنقدر بارید و بارید تا اینکه 

همه جارا به یک حجم سپید تبدیل کرد

 

 

پی نوشت۱:عکس رو دیروز به تاریخ ۲۵٫۱۰٫۱۴۰۱، در کرمانشاه گرفتم😅❄

پی نوشت ۲:این شعر، یا داستان یا هرچی که میشه اسمش رو گذاشت، شبیه داستان بود که کورالاین(کتاب کورالاین) تو کامپیوتر باباش نوشت:دختر آنقدر رقصید و رقصید تا پاهایش به سوسیس تبدیل شد، پایان

پی نوشت ۳:

 

فرزاد فرزین_ردپا

امروز، سوار تاکسی: سوار تاکسی شدم و سلام کردم، راننده نگاهی از توی آینه به من کرد و گفت:_چیزی گفتی؟ مردی تنومند پشت فرمان تاکسی نشسته بود.مقدرای که رفت، به یکی از دوستانش برخورد کرد و او را سوار کرد.دست دوستش وسائل زیادی بود و زمانی که خواست اسباب هایش را در صندوق عقب ماشین بگذارد راننده تاکسی گفت پر است و در آینه با آن عینک دودی اش نگاهی به من انداخت.ریش اش هم مثل خودش بزرگ و تنومند بود..راننده تاکسی و دوستش با یکدیگر پچ پچ می کردند، اما پس از چند دقیقه صدایشان بیشتر شد.دوستش گفت:_درسه کشتیسی، ولی کسی ولی مدرک نیره. راننده تاکسی گفت:_مدرک نیاشتون، هیچ کاری نیوتنن بکن... دوستش گفت:_راسی، ناصر امسال پنج دف سرما خوارد، الانیژ سرما خواردیه، هرچی پول داشتیه داسه دکتر. راننده تاکسی گفت:_اوه دی مره امسال...

 

چاپ عکس: از کوچه روبه بالا میرفتم.از میان درختان کنار کوچه صدای پیستی را شنیدم.رویم را آن طرف کردم و دیدم دختر همسایه کتابخوان بین درختان خودش را پنهان کرده‌.خیلی یواش گفت:_یه لحظه بیاین. به سمت او رفتم. گفت:_سلام، خوب هستید؟ گفتم:_سلام،بله،  خیلی مچکرم_خو خدا روشکرخواستم یه کاری برام انجام بدین، اگه زحمتی نیست، ای دی وی دیه بدین به خانوم محمدی کافی نتیه سرکوچه، بعد چندتا عکس هم هست توی، بده چاپشان کنه... خودم نمیشه برم، آخه یه چیزی ازش گرفتم، گمش کردم، یعنی از دخترش گرفتم... حالا می رید؟ گفتم:_آره، حتماً.

فلش را به خانوم محمدی دادم و عکس ها را چاپ کردم.چند متن شعر بودند، روی یکی از آن ها عکسی از سهراب سپهری بود که یقه اسکی قرمز و پیراهن آبی رنگی پوشیده بود و کنارش نوشته بود:زندگی نیست به جز دیدن یار، نیست به جز عشق، نیست به جز حرف محبت به کسی...

چشم هایم را یواش یواش باز کردم.نور زرد رنگ  فانوسی کنار دستم می تابید.کف یک اتاق دراز کشیده بودیم.آقای ناظم آن طرف فانوس خر و پوف می کرد.نگاهی به دور و برمان انداختم:کمد هایی بلند، دو طرفمان را در ردیف هایی مرتب، گرفته بودند.ناگهان صدای بهم خوردن یواش در آهنی ای به گوش رسید و پس از آن صدای تق تق کفش هایی که گویا زیره ای تخت داشتند.سایه ی یک فرد که کلاه بالا پوشش را بر سرش انداخته بود، پدیدار شد.سایه همین طور داشت بزرگ و بزرگ تر می شد، صدای تق تق کفش ها هم همین طور.صاحب سایه از بین کمد های ردیف کنار آقای ناظم بیرون آمد و جلوی ما ایستاد.کلاه هودی و شال زرد رنگ دور صورتش را در آورد و قیافه ی جمیله آشکار شد.جمیله صدایش را صاف کرد و گفت:_سلام آقا معلم، جاتان خوب بود؟ بالاخره بایگانی بیمارستانه، ولی از هیچی بهتره! گفتم:_تو مایه از توی دریاچه نجات دادی؟ با صورت سرخ اش که از سرما یخ زده بود، و کاملاً از عمل خیرخواهانه اش رضایت داشت اوهومی گفت و سرش را بالا و پایین کرد.

روزی روزگاری بود، روزگاری خدا بود و خورشید نبود.یکی هم بود و یکی نبود و غیر از خدا هیچکس نبود.آقا کوچولو گوزنه و مادرش، توی سرما زندگی می کردند،جایی توی کوه های زاگرس،بعضی وقت ها هم البرز.آقا گوزن کوچولو خیلی ناامید بود از این وضع و می گفت این سرما دیگه پایانی نداره،  ولی مادرش خیلی امیدوار بود، به نور و امید و گرما و آمدن شوهرش،آخه شوهرش رفته بود به سمت شمال غرب، جایی که گوزن ها پرواز می کردند و بسته ها رو می رساندند..یک روز که هوا به اوج سرما رسیده بود، گوزن کوچولو فکر می کرد شبه، آخه همیشه شب بود، یکدفعه روشنایی گرما بخش و زرد رنگی از پشت کوه ها بیرون آمد، انگار دیگه همه چیز فرق کرده بود، انگار دیگه با آمدن خورشید و روشنایی گرما بخشش، نور امید آمده بود....

***************

یلداتون مبارک، البته یکمی هم دیر شد😅، ولی بازهم مبارک، ۱۳۰۰ سال به این سالها،،  دیشب هوا صاف بود ولی از اویل صبحه که هوا ابریه و داره باران می باره، باران سرد🎄❄🌀

 

خب حالا چند بیت از حافظ رو هم بخوانین:

 

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی

هر جا که روی زود پشیمان به درآیی

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش

آدم صفت از روضه رضوان به درآیی

شاید که به آبی فلکت دست نگیرد

گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی

جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح

باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد

وقت است که همچون مه تابان به درآیی

بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی

تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی

حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو

بازآید و از کلبه احزان به درآیی

***

فکر کنم  فلسفه ی یلدا همین که اندیشه نکنیم و امیدوار باشیم:)

باران شبانه:هوا تاریک تاریک است، ساعت چند دقیقه مانده به شش عصر، پژو (۴۰۵، اس ال ایکس)سفید رنگی با چراغ های روشن و برف پاکن های به کار، بالای کوچه ایستاده، دختر همسایه خمیازه کش با برادرش کنار خانه هستند و او می گوید:_ فکر کنم خودشه، ولی ماشینش پژو نبود، پرایدی بود... برادرش که موهای بوری دارد و چشمان آبی اش زیر تیر چراغ برق می درخشد می گوید:_واقعاً عجیبه. از در خانه ی آقای شیخی، همسرش بیرون می زند و اطراف را نگاهی می اندازد، و چیزی دراز را که در پارچه ای پیچانده به دست راننده ی ماشین می دهد و به سرعت دور می شود، از اطراف پنجره های ماشین که دارد دور میشود دود بلند شده بود...

در پارک دوستان:من و خپل(یکی از دوستان)، در پارک دوستان پشت صندلی های میز شطرنج نشسته ایم، روی میز اثری از خانه های شطرنج نمانده و فقط چند خط است که به صورت دستی برای بازی چوز(دوز) روی میز کشیده اند.صدای آمد و رفت تاب می آید، نجوا هایی با خنده، انگار یک نفر دارد با کسی پشت گوشی اش حرف می زند.خپل دارد با فندک آشپزخانه اشان که جرقه زن اش خراب شده ور می رود، یکدفعه صدای تاب کم می شود و پس از چند لحظه ‌مردی با کاپشن خلبانی و شش جیب به پا و و هیکلی، از پله های طبقه سوم پارک پایین می آید(پارک سه طبقه است و به صچرت پلکانی بالا می رود)، دارد سیگار قهوه ای رنگی می کشد و دود تمام چهره اش را پوشانده، سمت خیابان می رود و سوار موتور برقی کوچکی، از آن مال پیک غذا ها، می شود و می رود، چند لحظه بعد دختری که به نظر دانشجو می آید از پله ها پایین می آید، به سمت ما آمد و گفت:«مه سوار تابه بیم اویژ ایره بی؟». گفتم:_نه، فکر بکم تازه هاتو. سرش را بالا و پایین کرد و رفت.خپل گفت:_قلمشه جا گذاشت.به طرف خیابان رفتم تا قلمش را پس بدهم، اما اثری از دختر نبود، به طبقه دوم پارک برگشتم و گفتم:_نماندش. خپل فندک را که حالا درست شده بود روشن کرد و گفت:_اِ؟ هی حسی بشم می گفت او که تاب می خورد، او مرده نبود..

چسب رازی: نزدیکی های میدان آزادی بودم(کاراژ هم می گویند)، که پیر مردی را دیدم که یک عالمه وسیله داشت.گفتم:_ای چسب رازی قطره ایان چنی؟ گفت:_پانزه تومن. چند مرد آن طرف ایستاده بودند و با یکدیگر حرف می زدند. یکی از آنها می گفت:_ و گیان منالم قسم، اوسا ایمه عروسی گردایمن، ایجوره نوی، مه خوم قزانی خورش سوزی دام، عروسی گردم، ژن گمیژ فره خوشحال ایژ بی، ولی کر و دویتیل الآن تا چهل سالَگی توان خویان درس بکن، ی کرهگه تواید لوتی بوری، دتگه ژل دیده نو صورت خوی، دتگه دی فکر کید پیاگه بیل گیتس باید دی قبل عروسی چند گله مال و ماشین بیاشوتن، کرهگیژ و اوه بدتر... با صدای فروشنده به خودم آمدم و گفتم:_ یه دانه همینا بشم بده، نزدیک چند دقیقه تعارف کرد که:_نیتواید بیده، ولا قاولت نیره، تن قرآن... بعد هم در پاکتی چشب را گذاشت و به دستم داد.به کوچه امان رسیدم و دیدم در یکی از خانه های بالا دستی شلوغ است، گویا دوباره آقای شیخی را زده بودند و همسایه ی اش را این بار...

 

پی نوشت یک:منال:فرزند، بچه

اوسا:آن سال.   خورش سوزی:خروشت سبزی، قرمه سبزی.   ژن گمیژ:همسرم هم، زنم هم.  قزان:قابلمه کر:پسر دویت و دت:هر دو به معنای دختر. لوت:دماغ 

 

پی نوشت ۲:پاتریشای تنها، کتابصفحه های پاتریشای تنها ، کتابعکس هایی از کتاب پاتریشای تنها، کتاب رو تمام کردم، دختره هم عاشق سرهنگ شده بود اما یه جورایی غرورش اجازه نمیداد که بروزش بده تا اینکه خواهر سرهنگ نقشه ای میکشه تا اون یخش رو آب کنه... کتاب در اطراف جنگ جهانی دوم میگذره، یک بار هم در بمباران پاتریشان شجاع میشه و با دلاوری روحیه س همه رو حفظ میکنه😅📘❄🌀🍁🍂

 

 

شازده کوچولو: از خیابان داشتم رد میشدم که بساط کتابفروشی را دیدم. هرچه نگاه کردم شازده کوچولو را ندیدم که یکدفعه صاحبش آمد و گفت:_دنبال شازدهَ کوچولو میگردی؟
گفتم:_شما چجو فهمیدین؟ گفت:_چون هی به اوجایی که بود نگاه نکردی، بعضی چیزایی ره که مخوایم جلوی چشممانه و نمی بینیمش!
گفتم:_چنیه شازده کوچولو؟ گفت:_۶۵ تومن.
گفتم:_ چنی گران شده! آقای کتابفروش گفت:_چه گران نشده؟ مه دوماهه کرایه خانه ندادم، با طناب از پشت بام خانه مان میرم بالا تا صاحب خانه گم نبینتم. گفتم:_ای داد بی داد!...خو چهل باشمان حساوش بکو. _۶۰. _۴۵ تومن!  _۵۵. _۵۰تومن. دی میبرمش! پول را دادم دستش و کتاب را داد دستم، پول را بوسید و بالای پیشانی اش گذاشت و گفت:_ خدا روزیت بده جووان.
گفتم؛_خیلی خیلی مچکرم، خدانگهدار. کتابفروش در آخرین لحظه گفت:_جووان، شازده کوچولو راه های خوبیه بشت نشان میده!.
انگار آقای کتابفروش مثل خوده شازده کوچولو  آدم کوچولو بود...

توی انباری:دیروز، توی انباری یک کتاب با نام پاتریشای تنها و فیلمی با عنوان سه کاراگاه و راز قصر وحشت پیدا کردم‌. صحنه ی آخرش هی جلوی چشمانم است که ژوپیتر کلاهی را که با آن میتوانست نقشه ی خانه را بخواند بر سر گذاشت و گفت:_این خونه با یه جور بخار همه چیزش کار میکنه، استفن تریل واقعاً یه نابغه بوده!
کتابی را که پیدا کردم شروع کردم خواندن، وقتی بازش کردم بوی نم دلچسبی میداد و همه ی جلد و صفحه هایش از آبی که به آنها خورده بود چروک بود و شبیه کاه شده بود.کتاب درمورد دختریست که میخواهد به دروغ به همسایه های فضولش بگوید میخواهد ازدواج کند اما دیگر در دامش افتاده و نمی تواند سر باز بزند و مرد هم که سرهنگ ارتش است به وی علاقه مند می شود، تا اینجاشو خواندم😅عمه اش هم باخبر میشه و توی روزنامه آگهی اینکه میخوان ازدواج کنن رو مینویسه...

صبح آدینه(امروز):ساعت ۶:۳۲ دقیقه ی صبح است ،مه رقیقی همه جارا گرفته، پیرمرد سبیل نیچه ای و مربی بدنساز روبه روی محوطه ی خانه اشان دارند ورزش می کنند، گویا صلح‌ کرده اند و از درگیری خبری نیست.دختر همسایه(البته نه آن دختر همسایه ی کتابخوان)، سر صف نان سنگک است و دهانش را تا ته باز کرده و خمیازه می کشد، او جلوی صف است و من ته صف، از آن دور با خمیازه می گوید:_ چن گله تواید تا ارات بگرم؟ گفتم:_ خوم گرم... میان حرفم پرید و گفت:_ دی کم قصه بکه، چن گله؟ گفتم:_ دو گله. برای خودش پنج نان دستش بود که دوتای مرا داد و با خمیازه دوباره گفت:_دیشو یه پرایدی ای تو کوچه بود، هیکلش چهارتا تو و قدش دوتای مه(آخر خودش تقریباً به یک متر و نود سانتی متر می رسد، همیشه هم یه بار فارسی کرمانشاهی حرف می زند یه بار کردی) آمدود آقای شیخیه زد و درفت. سپس هیچی نگفت و رفت، گفتم:_ چرا اینه گفتی؟ گفت:_خواستم گوشی دستت باشه، مواظب خودت باش...

 

 

پی نوشت:_خوم:خودم

دی:دیگه، دیگر

قصه:حرف،حرف، سخن

گله:دانه تواید:می خواید 

ارات:برایت

روز پنجشنبه این هفته و رفتن به مرکز شهر برای خرید، ساعت ۸:۲۷ دقیقه صبح سوار براتوبوس به سمت شهر رفتم، میانه های راه بود که یکدفعه پیرمرد بدن ساز و همسرش وارد اتوبوس شدند، در ردیف صندلی  آن طرف نشستند و تا مرا دیدند خانومش سلامی کرد و خودش پس از چندین لحظه که چشمهایش را کوچک کرده بود بود سلامی کرد و سپس گفت:_کرایه دایده؟یا حساوت بکم؟ گفتم:_نه ، فره فره مچکرم، تواید مه حساوتان بکم؟ دوباره سرش را بالا گرفت و نگاهی کرد، این بار عادی.      از میدان فردوسی گذشتیم که روی دیوار های اطراف آن نوشته بود:همه یک به یک مهربانی کنیم٫جهان را به کل پاسبانی کنیم و روی آن یکی دیوار هم نوشته بود:چو ایران نباشد تن من مباد.     چند چهار راه آن طرف تر پیرمرد بدن ساز و زنش از اتوبوس در ایستگاه پیاده شدند، هردو نگاهی به طرف پنجره ای که من کنارش بودم کردند و در دود اتوبوس ناپدید شدند.به مرکز شهر رسیدم.نمایشگاه کوچک کتابی در پاساژی برپا شده بود.توی پاساژ رفتم. پر بود از رایانه و بازی های کامپیوتری و دستگاه های بازی.وسط مرکز خرید که رسیدم ، نمایشگاه پدیدار شد.صدها کتاب دور تا دور ستون های پاساژ چیده شده بودند.آنی شرلی، شازده کوچولو، اشعار خیام، آثار فدریک بکمن، شاهنامه، داستان های زیبای جهان و... این همه کتاب یکجا ندیده بودم!😅 روی کتاب شهر خرس ها خم شده بودم و زیر لب گفتم:_ اینجا سرزمین آرزوهاست... که صدایی نه چندان آشنا گفت:_ چه توصیف قشنگی. رویم را برگردانم و دختر همسایه جدید را دیدم.گفتم:_اٍ، سلام!  اوهم سلامی کرد و گفت:_ شمارهَ دیدم از او ور ایستگاهه، آخه خانه ی عمه ام اینجاس، آمده بودم بهش سر بزنم که شماره از سر او خیابان دیدم و آمدم یه سری بزنم به نمایشگاه کتابه‌. گفتم:_ چه عالی... یکدفعه شروع کرد در مورد کتاب ها توضیح دادن. اینکه کورالاین چگونه به آن یکی خانه اشان می رود و آن یکی مادرش میخواهد چشم هایش را دکمه ای کند، سانتیاگو در پیرمرد و دریا که خواب شیرها را میدید، دختری که از ماه آمد و برای خوشحالی آفریده شده بود، مردی به نام اوه که در قطار  دختری را  با موهای قهوه ای و چشمان آبی و کفش های قرمز دید... آخر سر هم با بغلی از کتاب های مختلف از آنجا رفت. من هم که پول زیاد در دست و بالم نبود کتاب داستان کوتاه جادوگر شهر از و شب های روشن داستایوفسکی.به سمت فروشنده رفتم گفتم:_اینجا زدین پنجاه درصد تخفیف، یعنی نصف قیمتن؟ فروشنده عینکش را به صورتش زد و گفت: آره روله گیان‌.
این بار در بازار روز میوه بودم، به دکان پیرمردی که فقط نارنگی و  انار داشت رفتم و گفتم کیلویی چند؟ پیرمرد میوه فروش سریع نایلنی آورد و یک نارنگی دست من داد و گفت:_ تو یه گله ولی بخوه بعد بسنه.جلته گی تا دست دید لی کفی، هنه گیلانه. دو کیلو خریدم و به خانه برگشتم.پیرمرد مقداری اضافه کشیده بود و تا دست به پوست نارنگی ها میزدی خودشان می افتادند...

پی نوشت: فره:بسیار، خیلی
تواید: می خواید؟
گله:دانه
بسنه:بخرش
جلت:جلد، پوست
هن:مال،متعلق است به
دست دیدلی کفید:دست بزنی بهش می افتد(چقدرمثل فرهنگ لغت دهخدا گفتم!)😂

گزارش اول:نقل مکان خانواده ای چهار نفره به کوچه مان،کوچه ۷۷۱،پلاک ۱۵

چهارشنبه هفته گذشته به این خانه آمدند، در بدو ورود که من کنار درختمان در کوچه بودم، دختری که به نظرم دختر بزرگ خانواده می آمد، لبخند زنان به سمت من آمد و با دستانی که ده عدد نان سنگک در دستش بود، گفت که تازه له این محل آمده اند و تعارف نان کرد، من تشکر کردم ولی او نان هارا در بغل من انداخت و سه تا نان دو خشخاشی روی سکوی کنار خانه ی ما گذاشت و نان هارا از دست من گرفت و خداحافظی کرد و رفت، پالتوی قرمز بارانی اش قطرات باران رویش می چکیدند...

 

گزارش دوم:پیرمردی بدنساز که مربی زیبایی اندام هم هست، در دکانش رادیروز،آدینه، تخته کرد.خودش میگفت مشتری هایش کم است ولی من به دکانش مشکوک هستم، چون دیشب چراغ هایش روشن بود و خودش و پسرش و مردی میان سال سبیلو، از آن سبیل های نیچه ای داشت، در دکانش گرم صحبت بودند، تا سایه ی مرا دیدند چراغ ها خاموش، و پرده ی پشت پنجره را انداختند...

 

پی نوشت: و البته ناگفته نماند که پیرمرد امروز یک طناب کلفت از ابزار یراق فروشی محل خرید، هنگام رفتن پیرمرد بدنساز، چشمان درشت سبز رنگ ابزار فروش که پشت عینکش خییلی  بزرگ بنظر می رسیدند، از آن هم بزرگ تر شد...

 

سلام.سلام.سلام:).
امروز روز بزرگداشت، کسی است که  از کلمات آبنبات میساخت، بر این که یوسف گم گشته باز می آید کنعان و غم نباید خورد، ایمان داشت،و جان شیفته عشق بود،جان شیفته ی امید بود، جان شیفته غم نخوردن، و.... حافظ شیرین سخن هستنش(حالا مثلاً کسی نمی دانست😂🍁).

:خب شعری از حافظ ******

به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

******
شعری دیگر******

به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

******

گر آن ترک شیرازی:

******

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق نا تمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

******

و:یوسف گم کشته با آید به کنعان غم مخور
وین سر شوریده بازآید به کنعنان غم مخور


پی نوشت: یوسف گم گشته باز آید به کنعان یکمی بهش توجه بشه،خیلی توش معنیه...

لبخند زدن

منتظر باران ماندن

برگ های حیاط و کوچه را در گوشه ای جمع کردن

کمک به همسایه که از اتوس پیاده شده و دستش سنگین است

و... واقعاً این کار های کوچک، زیادی بزرگ نیستن؟!🍁😊

 

پی نوشت:گفتم یه چیزی بنویسم، یخ اینجا بشنکه!