۶۴ مطلب با موضوع «آرزو» ثبت شده است.

میدانین چه مزه میده الان که دم عیده؟اینکه بری بقالی محل،تا میتانستی خرید کنیو مغازه شه جارو کنی و  وقتی بقال بگه بنویسمش تو حسابتان؟

بگی:نه بابا، کارت دارم گشنه!

پی نوشت:و باید تو اون لحظه در خواست آهنگ سس ماستو داد😂👌چون دیگه دکان داره ماستی شودو رفت💪💪😅🏃

من عاشق این هوام

ریزگردا تو هوا باشن

آفتاب زور بزنه و نور کمی بتابانه

آسمان تپیده و گرفته باشه

پشت سرهم هی سرفه بزنی از خاکی که رفته تو گلوت

و تا چشم کار میکنه هیچکس نباشه

 

فرزاد فرزین_هدفون

 

 

 

توی حیاط مدرسه آمدم، پرچم ایران اون بالا باد تکانش میداد.درون مدرسه، سرد سرد بود.مهتابی نیم سوزی هی چشمک میزد.هندزفری رو از گوشم در آوردم.خواستم به طرف اتاق کار آقای معاون برم که صدای خودش از طرف دفتر مدیر آمد:چه مخوای پسر؟
رفتم سمت دفتر.آقای باباخانی داشت با کره ی زمین بالای کمد  پرونده ها ور میرفت.گفتم:برای اسکن شناسامه آمدم.شناسامه م رو بهش نشان دادم.گفت پس کپیای شناسامه کجاس؟گفتم آقا تا اینجا آمدم یه دانه کافی نتی باز نبود،ساعتای ده آمدم،اما باز بودن کافی نتیا، حال نداشتم😂،روبش را به مدیر کرد و گفت:دستگاه چاپگر کار مکنه؟مدیر با دیدن من اخمش را در هم کرد:آره،فکر کنم کار مکنه.همراه معاون به سمت آزمایشگاه رفتیم.از چند در تو در تو گذشتیم تا به بایگانی رسیدیم.معاون گفت:دیر آمدی...تقصیرتانم نیست بچه های مدرسه امیرالمومین همه بی خیالن.
یکمی با دستگاه کپی زورکرد،و کپی ای از شناسامه ام گرفت.
رفتیم تو اتاقش.یه زن هی بهش زنگ میزد و میگفت:کرمی که خواستین،فقط کارتونش عوض شده.
از مدرسه رفتم بیرون.آقای معاون پس از یه ساعت کارمو راه انداخت.از فرعی ای داشتم میگذشتم که صدایی آمد.در کوچه یه پسر داشت نزدیک دختری میشد.گفتم:آقایون با ما کاری داشتن؟ نمیدانم چرا گفتم آقایون؟😅پسر درشت هیکلی بود.دختر خیلی ترسیده بود.پسر جلو آمد.گفتم:اگر نمخوای با تمام دندانات خداحافظی کنی،زود برو.
پسرگفت:برو به تو ربطی نداره.گفتم :خودت خواستی.آمدم جلو و اوهم آمد.مستقیم در چشم هایم نگاه کرد.روبه دختر گفتم:شما برو خواهر.یه سیلی زیر گوشش خواباندم.میخواست بامشت مرا دراز کند که پا گذاشتم فرار.😂.از این کوچه به آن کوچه.پسرک زود خسته شد،اما صدای نعره هایش می آمد:اگه نگرمت بلفنجک،کر بوگم نیم!¹

پ.ن:۱.اگر نگیرمت ریز نقش،پسر بابام نیستم

سقوط از رایخن باخ

شرلوک و جان

 

در آن قصر سپید و سرد، جای سوزن انداختن نبود.مهمان ها اینجا و آنجا، گرم صحبت بودند‌.شرلوک و دکتر واتسون و خانم سیمز  ،مهمانان را زیر نظر داشتند تا بلکم پرفسور جیمز موریاتی را ببینند.مراسم رقص شروع شد.زن ها روی پاشنه پا چرخ میزدند و مردها دست در دست زنان داشتند‌.شرلوک گفت:افتخار یک رقص رو به من میدید،آقای واتسون؟
و تا واتسون خواست بفهمد هلمز چه منظوری دارد،شرلوک اورا  وسط رقص کشاند.واتسون گفت:فکر کنم خیلی ضایع باشه دوتا مرد باهم برقصن ها! 
_تو فقط آروم باش و خجالت نکش، کسی نمیفهمه!شرلوک درنگی کرد و گفت:گویا جیمز موریاتی منتظره که ما بریم پیشش.مثل اون دفعه که توی اوپرا بود،یه نشانه برای ما گذاشته.
شرلوک با چرخشی جایش را باجان عوض کرد._اون در بزرگ سفیدو میبینی؟یه وزیر روی پنجره ی کوچیک اون بالاش گذاشته.
جان چشمهایش با دیدن مهره ی شطرنج، گرد شد.شرلوک گفت:باید اونجا باشه، من میرم تو، تو با سیمز رقصتو ادامه بده.
هلمز به سمت اتاق رفت.در را باز کرد.ایوان آنجا منظره ای روبه کوه های سوئیس.روی  طارمی های آنجا پوشیده از برف بود.دود و سایه ای گوشه ی روبه منظره ایستاده بود.صدایی آرام و رسا گفت:منتظرت بودم شرلوک.
شرلوک در را بست و پا به آن طرف ایوان که موریاتی نبود،رفت.شرلوک گفت:بازهم شطرنج؟ وبه میز و مهره های روی آن اشاره کرد.جیمز گفت:مایلی یکدست بازی کنیم؟
_بازی مکینیم.
هردو پشت میز نشستند.موریاتی پیپ اش را خاموش کرد و اولین حرکت بازی را با پیاده اش ،با دوخانه به جلو،انجام داد.شرلوک اسب اش را بیرون کشید.پرفسور موریاتی رخ اش را پشت سر سرباز اش به حرکت در آورد.نوبت شرلوک بود‌.پیاده  را جلوی وزیرش را دوخانه به جلو داد.بازی همچنان ادامه می یافت.اسب هلمز رخ    موریاتی را زد،سرباز موریاتی اسب شرلوک را،فیل شرلوک فیل موریاتی را...روی صفحه شطرنج مهره های زیادی نمانده بود.پادشاه و یک پیاده و وزیر شرلوک و پادشاه و فیل و وزیر و دو رخ موریاتی.حال نوبت شرلوک بود.بخار دهانش مه ای  رقیق را روی صورتش انداخته بود.وزیر اش را روبه روی پادشاه جیمز قرار داد.پادشاه جیمز از طرف پیاد و وزیر شرلوک محاصره بود.شرلوک لبخندی زد و گفت:کیش و مات.
جیمز از جایش پاشد و به سمت طارمی رفت._باید از وزیرت استفاده میکردی،یه مهره هایی رو باید از دست داد تا به پیروزی رسید تو شطرنج‌.

جیمز خنده ای کرد و دستی به موهای سرخ رنگش که به نارنجی می گرایید زد و گفت:پیروزی شیرینی بود،نه؟
هلمز گفت:بسیار شیرین!
جیمز گفت:بیا تمومش کنیم شرلوک. یک‌ تپانچه سیاه رنگ را به طرف شرلوک گرفت.هلمز خنده ای به پهنای صورتش زد و گفت:باهم تمومش میکنیم.
به یک حرکت سریع، موریاتی را بغل و از پشت خود و اورا از ایوان پایین انداختانداخت.هردو از رایخن باخ سقوط میکردند.درهمین هنگام دکتر واتسون و مادام سیمز در آستانه در بودند،هردو نگران بودند و اشک در چشمان جان واتسون، حلقه بسته بود.

سه ماه بعد،انگلستان،لندن
همسر آقای واتسون ،ماری، صدای او میزد:زودتر آماده شو، قبل از تاریک شدن هوا مهمونا میان،باید خرید کنیم.
دکتر واتسون داشت آخرین سطر های متنی را با ماشین تحریر می نوشت.
_باشه عزیزم،الان میام. جان پایانی تایپ کرد و رفت.مبل زرد رنگ آنجا تکان های آرامی میخورد.سگ دکتر واتسون باسوء  ذن مبل را تماشا می کرد.تکه از مبل جدا شد و سرپا ایستاد و کلاه اش را در آورد.سگ نخست پاس کوچکی کرد.سگ آن مرد را میشناخت،با خوشحالی بالا و پایین میپرید و زوزه میکشید..مرد انگشتش را به طرف دماغش برد تا به او بگوید که ساکت و آرام باشد.سگ شادی اش را بدون حرکت و سر و صدا،ادامه داد.آن مرد پشت ماشین نویس دکتر واتسون رفت.یک علامت سؤال کنار پایان نوشت.و اما این واقعاً پایان شرلوک هلمز بود؟شرلوک هملز با به پنجره اتاق که پشتش بود نگاهی انداخت، مثل چندین ماه پیش، شلوغ شلوغ بود.

 

 

۳۰۰۰تا دوست دارم

*به یاد ب ای که از اول دبستان یاد میدهند مثل بابا،بابایی که آب داد و نان داد و ب ای که بلوط و بابا را هم معنا کرد*

مورگان و تونی استارکآخر انتقامجویان پایان بازی،بعداز مرگ مرد آهنی،کلاه آهنی مرد آهنی رو آوردن،یه فیلم توش ظبط شده بود،مردآهنی برای دخترش مورگان گذاشته بود،گفت:۳۰۰۰تا دوست دارم،چه وقته که دیگه باعدد نمیگیم دوستداشتنامانه؟

۳۰۰۰تا دوست دارم

من دیروز فکر کردم روزه پدره ها😅خیلی عجییه گوشیم دیروز زده بود سه شنبه ۲۶ ام بهمن ماه،امروزم ۲۶ام بهمن ماهه،یعنی میشه تو حلقه زمانی گیر کرده باشم مثل دکتر استرنج؟😄☕

خب خب خب،چه هدیه ای برای روز پدر خریدین؟به حضرت عباس هرکی بگه جوراب خریدم هم از وسط نصف میکنم هم از پوستش جوراب درست میکنم😂🏃بابا من خودم جوراب پام نیست😁🌼

پی نوشت۱:بابا فکر کنم هی بریم سراغ جوراب بهتره،خیلی گران شده همچی،اون همه سال یکمی ارزان تر بود نسبت به الان هی جوراب میخریدیم،الانم جوراب😄🎈

پی نوشت ۲:اگر هدیه نخریدین،عیب نداره بابا،ما باید دل هایمان کنار هم باشه،پدر و فرزند با یکدیگر متحد،ای حرفا چیه؟اون گیف استارک هارم گبر آوردم

 

یاس_نامه ای به فرزند

حرف های پرتغالی_عشق پانزده سالگی

این آقا فرهاد ما یه روز در روزهای زمستانی سال ۶۳،در ایام نوجوانی،دختر داییشو میبینه،آقا فرهادم که میبینه یه دل نه صد دل عاشقش میشه،هرروز به یه بهانه میره در خانشان،یه بار میوه میخره،یه بار نذری میبره درخانشان،سرتانه درد نیارم یک بار هم دختر داییشو ندید تا اینه که  یه بار خودشو با دوچرخه از درمنزلشان با درختی تصادف میکنه،دستو پاش زخم و زیلی میشن،از صدای دادو فریادش دختر داییش میاد بیرون،کسیم جز اون خانه نیست،میاردش تو او زخماشو پانسمان میکنه،این آقا فرهاد بهم گفت انقدر سفت و خشن بستتش،که انگار نمک پاشیدن روش😅اما گفت از اون صحنه که نفس خورد تو صورتم،زیبا تر ندیدم.

 

رضا یزدانی_پانزده سالگی

باز باران با ترانه

عجب بارانی میاد،باران میاد کیف کنید،بارانش خیلی خیلی قشنگه.

برخلاف عادت معمول که میگن باید با محبوب دلت بیرون زیر باران قدم بزنی،من که میگم یکی جنازه ی منو بندازه زیر باران،من یکم خیس بشم بلکم این همه حال خوب باران بهم بزنه،خرسندحال شوم.

بارانه انگار میخواد یه چیزی بگه،یه چیزی درمورد دوستی،دارم میشنوم،میگهبیاین بیرون،دوست در دست عاشقان،تنهایان،سینگلان،هرکی هستین زودتر بیاین بیرون😁☔

هرماینی رو دیدین،منم دیدین،اینجوری پیش بخاری نشستم😅کتاب فارنهایت ۴۵۱ هم توی دستمه😃☕🍩

این عکسارم جنازه مو کشیدم بردم بیرون،هنوز ترکشای این کرونا اومیکرون تو تنمه😂❄


موسیقی هم بازباران باترانه خسروشکیبایی و تعدادی بچه در فیلم خواهران غریب

چشمانت چیست؟

آبی آسمان؟سنفونی شرق اقیانوس آرام؟

آبی بودنش،حکایت از چه دارد؟دریاست یا آسمان؟

هان فهمیدم،شعر پاپلو نروادست که می گوید:هوا را از من بگیر، اما خنده ات را نه!

این غروب ها مرا یادتو می اندازد

یاد آن سرماهای زمستان،آن ابرهای خاکستری،که دوستانه با خورشید و آبی آسمان مصالحه کرده اند و هریک درجایی هستند

یاد آن وقت که برای اولین بار دیدمت و به تو گفتم یادم باشد برایت آبنبات چوبی ای بخرم

 

پی نوشت:به قول یکی از دوستان بیانی،عنوان از:نزار قبانی

دستخط امیر چقامیرزا

 

 

پ ن:تروخدا غریبی نکنین،همه بنویسین،دعوتین تز طرف من به چالش دستخط😅فقط کیف کنین برای دستخط خودم