ته سرمای صبح اجاق خانه گرم بود ولیکن،
مه همه جارا گرفته بود،
حتی خانه را...
ته سرمای صبح اجاق خانه گرم بود ولیکن،
مه همه جارا گرفته بود،
حتی خانه را...
پنجشنبه این هفته(ششم بهمن ماه ۱۴۰۱ خورشیدی)در کتابفروشی:از پله های پاساژ بالا می رفتم.حتی روی پله ها هم وجود بخار از تنفس دیده می شد.به کتابفروشی طبقه سوم رسیدم.رفتم تو گفتم:_سلام:). مرد کتابفروشی که عینکی نقره ای(انتهای دسته اش مشکی) بود گفت:_سلام، خوش آمدین.گفتم:_از آثار آر ال استاین، چه دارین؟ گفت:_آر ال کی؟ پلیسی مینوبسه؟ _آر ال استاین، ژانر وحشت مینویسه، اوباری آمدم تو او یکی اتاقه دیدمش(آن یکی اتاق یعنی کتابفروش دوتا مغازه دارد)، به آن یکی کتابفروشی رفتیم و آقای کتابفروش در آن یکی مغازه را با کلید باز کرد و چراغ اش را روشن کرد و گفت:_بفرما تو. وبه سمت پشت شیشه دکان رفت و ادامه داد:_ایناس، ببین کدامشانه مخوای. و رفت. یک عالمه کتاب وحشت روی هم بود که بیشترشان آر.ال.استاین بودند:_مدرسه جن زده، بیا نامریی شویم، دفتر خاطرات عزیزم من مرده ام و... از دارن شان هم آنجا بود و یک کتاب که عکس چند قهرمان رویش بود و نام اش را یادم نیست! دوتا از کتاب هارا انتخاب کردم که بیا نامریی شویم و اسم من اهریمن بود.از دکان بیرون آمدم و دیدم کتابفروش نیست.رفتم دکان کنار دستیش پرسیدم تا آمد جواب بدهد،کتابفروش از دکان های آن طرف آمد و گفت:_انتخاب کردی؟ و در آن یکی مغازه را قفل کرد.گفتم:_ای دوتا چنی شد؟ گفت:_هرچی بیشتر بهتر!.در این حین یک پدر و دختر هم به کتابفروشی آمدند.دختر کتابهایش را محکم به سینه اش چسبانده بود.کتابفروش گفت:_شماهم بیاین تو. گفتم:_کفش هام گلی ان، گلی میشن دکانتان، الانم گلی شده یکم. نگاه به گل های توی دکان کرد و گفت:_اختیار داری دیگه همشه گلی کردی! عیب نداره بیاتو. آمدم تو گفتم:_خو چنی شدن؟ کتابفروش یکمی فکر کرد و گفت:_صد تومن خوبه؟ گفتم:_وی خدا!، یکم کمتر حسابش کنین! _خو دشت اولی، ۷۰ تومن بده.اگه نقد بدی بهتره!.
گفتم:_پنجاه هزارتومنشه نقد دارم، بقیشه کارت بکشین. _سال چندمی؟ گفتم:_تازه دیپلم گرفتم. کتابفروش دوباره مدتی توی فکر رفت و گفت:_خو ای پوله کافیه. گفتم:_بله؟ گفت:_هی پنجاه هزاره کافیه، خداره خوشش میاد مه به محصلی تخفیف ندم؟! دختر یواشی به پدرش چیزی گفت و پدرش گفت:_کتاب جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند ره دارین؟
پی نوشت: عکس کتاب های خریداری شده آر ال استاین از آقای کتابفروش مهربان!:
کنار پنجره بایگانی بیمارستان بودیم.من روی ویلچر نشسته بودم، جمیله گفته بود هنگام آوردن ما از دریاچه، آن یکی پاب من هم شکسته است.جمیله گفت:_او روز که پدرم مخواست زمیناره از حمید بخره، یعنی هی اسمش بود، فقط مانده بود پوله بشش بده، که دزدیدنش ازش پولاره.حمید هم ازمان شکایت کرد...وقتی شکایت کرد تازه فهمیدیم که پولاره خودش دزدیده، اونم شکایت ازمان کردتا زمینا و خانه مانه که خودش پولشه ازمان دزدیده بوده، پس بگیره... تو ای وقت بود که مه فکری به سرم زد، ایکه خودمانه بکشیم الکی و نزاریم مشتری بیاره بالای خانه و زمینا... الانم حمید میدانه من و پدرم زنده ایم، تا اینجام دنبالمان کرده.جمیله به ماشین بنز آبی رنگ توی محوطه بیمارستان اشاره کرد.روبه جمیله کردم و گفتم:_چند نفرن؟ جمیله گفت:_چهار نفر، خودش و دخترش و زنش، یه نفرم هست فکر کنم راننده شانه. دوباره گفتم:_کارن چه؟بشش گفتی زنده ای؟ _نه، نگم بهتره،یه زندگی جدیده داره شروع مکنه، فکر کنم مخواد عروسی بکنه... متعجب گفتم:_با کی؟ _افسانه، دختر حمید... یکدفعه صدای گام هایی تند از پشت در بایگانی آمد.جمیله گفت:_زود باش باید بریم، دارن میان! _کیا؟ جمیله که داشت آقای ناظم را بیدار می کرد، گفت:_حمید و خانواده ش! _مگه مخوان چکار کنن؟! _هرکاری که فکرشه بکنی و فکرشه نکنی! آقای ناظم چشمهایش را مالید و گفت:_چه خبره اینجا؟ گفتم:_باید بریم، او دره باز کو! و به سمت آن یکی در بایگانی اشاره کردم. حالا توی راهروی بیمارستان بودیم.به سرعت داشتیم می رفتم.از چند پیچ گذشتیم و به حیاط بیمارستان رسیدیم.باد تک تاب بیمارستان را تکان میداد.دم دمای صبح بود.نزدیک در بیمارستان بودیم و می خواستیم خارج شویم که صدایی آشنا مارا نگاه داشت:_جمیله! جمیله من و ویلچر و خودش را به آن سمت کرد.آقای ناظم گفت:_کارن؟! و ادمه داد:_باورم نمیشه! کارن پشت در باز شده ی ماشینش بود.کتی ارغوانی رنگ به تن داشت و عینکی دودی هم در دست چپش.زیر چشمی جمیله را دیدم، اشک در چشهایش حلقه بسته بود،لبخندی هم برلب داشت.به آقای ناظم گفتم:_حیاطای بیمارستانا،خیلی قشنگن، خیلی...
بابک جهانبخش_طهران(تهران).:)).
برف می بارید
و بازهم برف می بارید
آنقدر بارید و بارید تا اینکه
همه جارا به یک حجم سپید تبدیل کرد
پی نوشت۱:عکس رو دیروز به تاریخ ۲۵٫۱۰٫۱۴۰۱، در کرمانشاه گرفتم😅❄
پی نوشت ۲:این شعر، یا داستان یا هرچی که میشه اسمش رو گذاشت، شبیه داستان بود که کورالاین(کتاب کورالاین) تو کامپیوتر باباش نوشت:دختر آنقدر رقصید و رقصید تا پاهایش به سوسیس تبدیل شد، پایان
پی نوشت ۳:
فرزاد فرزین_ردپا
امروز، سوار تاکسی: سوار تاکسی شدم و سلام کردم، راننده نگاهی از توی آینه به من کرد و گفت:_چیزی گفتی؟ مردی تنومند پشت فرمان تاکسی نشسته بود.مقدرای که رفت، به یکی از دوستانش برخورد کرد و او را سوار کرد.دست دوستش وسائل زیادی بود و زمانی که خواست اسباب هایش را در صندوق عقب ماشین بگذارد راننده تاکسی گفت پر است و در آینه با آن عینک دودی اش نگاهی به من انداخت.ریش اش هم مثل خودش بزرگ و تنومند بود..راننده تاکسی و دوستش با یکدیگر پچ پچ می کردند، اما پس از چند دقیقه صدایشان بیشتر شد.دوستش گفت:_درسه کشتیسی، ولی کسی ولی مدرک نیره. راننده تاکسی گفت:_مدرک نیاشتون، هیچ کاری نیوتنن بکن... دوستش گفت:_راسی، ناصر امسال پنج دف سرما خوارد، الانیژ سرما خواردیه، هرچی پول داشتیه داسه دکتر. راننده تاکسی گفت:_اوه دی مره امسال...
چاپ عکس: از کوچه روبه بالا میرفتم.از میان درختان کنار کوچه صدای پیستی را شنیدم.رویم را آن طرف کردم و دیدم دختر همسایه کتابخوان بین درختان خودش را پنهان کرده.خیلی یواش گفت:_یه لحظه بیاین. به سمت او رفتم. گفت:_سلام، خوب هستید؟ گفتم:_سلام،بله، خیلی مچکرم_خو خدا روشکرخواستم یه کاری برام انجام بدین، اگه زحمتی نیست، ای دی وی دیه بدین به خانوم محمدی کافی نتیه سرکوچه، بعد چندتا عکس هم هست توی، بده چاپشان کنه... خودم نمیشه برم، آخه یه چیزی ازش گرفتم، گمش کردم، یعنی از دخترش گرفتم... حالا می رید؟ گفتم:_آره، حتماً.
فلش را به خانوم محمدی دادم و عکس ها را چاپ کردم.چند متن شعر بودند، روی یکی از آن ها عکسی از سهراب سپهری بود که یقه اسکی قرمز و پیراهن آبی رنگی پوشیده بود و کنارش نوشته بود:زندگی نیست به جز دیدن یار، نیست به جز عشق، نیست به جز حرف محبت به کسی...
چشم هایم را یواش یواش باز کردم.نور زرد رنگ فانوسی کنار دستم می تابید.کف یک اتاق دراز کشیده بودیم.آقای ناظم آن طرف فانوس خر و پوف می کرد.نگاهی به دور و برمان انداختم:کمد هایی بلند، دو طرفمان را در ردیف هایی مرتب، گرفته بودند.ناگهان صدای بهم خوردن یواش در آهنی ای به گوش رسید و پس از آن صدای تق تق کفش هایی که گویا زیره ای تخت داشتند.سایه ی یک فرد که کلاه بالا پوشش را بر سرش انداخته بود، پدیدار شد.سایه همین طور داشت بزرگ و بزرگ تر می شد، صدای تق تق کفش ها هم همین طور.صاحب سایه از بین کمد های ردیف کنار آقای ناظم بیرون آمد و جلوی ما ایستاد.کلاه هودی و شال زرد رنگ دور صورتش را در آورد و قیافه ی جمیله آشکار شد.جمیله صدایش را صاف کرد و گفت:_سلام آقا معلم، جاتان خوب بود؟ بالاخره بایگانی بیمارستانه، ولی از هیچی بهتره! گفتم:_تو مایه از توی دریاچه نجات دادی؟ با صورت سرخ اش که از سرما یخ زده بود، و کاملاً از عمل خیرخواهانه اش رضایت داشت اوهومی گفت و سرش را بالا و پایین کرد.
روزی روزگاری بود، روزگاری خدا بود و خورشید نبود.یکی هم بود و یکی نبود و غیر از خدا هیچکس نبود.آقا کوچولو گوزنه و مادرش، توی سرما زندگی می کردند،جایی توی کوه های زاگرس،بعضی وقت ها هم البرز.آقا گوزن کوچولو خیلی ناامید بود از این وضع و می گفت این سرما دیگه پایانی نداره، ولی مادرش خیلی امیدوار بود، به نور و امید و گرما و آمدن شوهرش،آخه شوهرش رفته بود به سمت شمال غرب، جایی که گوزن ها پرواز می کردند و بسته ها رو می رساندند..یک روز که هوا به اوج سرما رسیده بود، گوزن کوچولو فکر می کرد شبه، آخه همیشه شب بود، یکدفعه روشنایی گرما بخش و زرد رنگی از پشت کوه ها بیرون آمد، انگار دیگه همه چیز فرق کرده بود، انگار دیگه با آمدن خورشید و روشنایی گرما بخشش، نور امید آمده بود....
***************
یلداتون مبارک، البته یکمی هم دیر شد😅، ولی بازهم مبارک، ۱۳۰۰ سال به این سالها،، دیشب هوا صاف بود ولی از اویل صبحه که هوا ابریه و داره باران می باره، باران سرد🎄❄🌀
خب حالا چند بیت از حافظ رو هم بخوانین:
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآیی
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبه احزان به درآیی
***
فکر کنم فلسفه ی یلدا همین که اندیشه نکنیم و امیدوار باشیم:)
باران شبانه:هوا تاریک تاریک است، ساعت چند دقیقه مانده به شش عصر، پژو (۴۰۵، اس ال ایکس)سفید رنگی با چراغ های روشن و برف پاکن های به کار، بالای کوچه ایستاده، دختر همسایه خمیازه کش با برادرش کنار خانه هستند و او می گوید:_ فکر کنم خودشه، ولی ماشینش پژو نبود، پرایدی بود... برادرش که موهای بوری دارد و چشمان آبی اش زیر تیر چراغ برق می درخشد می گوید:_واقعاً عجیبه. از در خانه ی آقای شیخی، همسرش بیرون می زند و اطراف را نگاهی می اندازد، و چیزی دراز را که در پارچه ای پیچانده به دست راننده ی ماشین می دهد و به سرعت دور می شود، از اطراف پنجره های ماشین که دارد دور میشود دود بلند شده بود...
در پارک دوستان:من و خپل(یکی از دوستان)، در پارک دوستان پشت صندلی های میز شطرنج نشسته ایم، روی میز اثری از خانه های شطرنج نمانده و فقط چند خط است که به صورت دستی برای بازی چوز(دوز) روی میز کشیده اند.صدای آمد و رفت تاب می آید، نجوا هایی با خنده، انگار یک نفر دارد با کسی پشت گوشی اش حرف می زند.خپل دارد با فندک آشپزخانه اشان که جرقه زن اش خراب شده ور می رود، یکدفعه صدای تاب کم می شود و پس از چند لحظه مردی با کاپشن خلبانی و شش جیب به پا و و هیکلی، از پله های طبقه سوم پارک پایین می آید(پارک سه طبقه است و به صچرت پلکانی بالا می رود)، دارد سیگار قهوه ای رنگی می کشد و دود تمام چهره اش را پوشانده، سمت خیابان می رود و سوار موتور برقی کوچکی، از آن مال پیک غذا ها، می شود و می رود، چند لحظه بعد دختری که به نظر دانشجو می آید از پله ها پایین می آید، به سمت ما آمد و گفت:«مه سوار تابه بیم اویژ ایره بی؟». گفتم:_نه، فکر بکم تازه هاتو. سرش را بالا و پایین کرد و رفت.خپل گفت:_قلمشه جا گذاشت.به طرف خیابان رفتم تا قلمش را پس بدهم، اما اثری از دختر نبود، به طبقه دوم پارک برگشتم و گفتم:_نماندش. خپل فندک را که حالا درست شده بود روشن کرد و گفت:_اِ؟ هی حسی بشم می گفت او که تاب می خورد، او مرده نبود..
چسب رازی: نزدیکی های میدان آزادی بودم(کاراژ هم می گویند)، که پیر مردی را دیدم که یک عالمه وسیله داشت.گفتم:_ای چسب رازی قطره ایان چنی؟ گفت:_پانزه تومن. چند مرد آن طرف ایستاده بودند و با یکدیگر حرف می زدند. یکی از آنها می گفت:_ و گیان منالم قسم، اوسا ایمه عروسی گردایمن، ایجوره نوی، مه خوم قزانی خورش سوزی دام، عروسی گردم، ژن گمیژ فره خوشحال ایژ بی، ولی کر و دویتیل الآن تا چهل سالَگی توان خویان درس بکن، ی کرهگه تواید لوتی بوری، دتگه ژل دیده نو صورت خوی، دتگه دی فکر کید پیاگه بیل گیتس باید دی قبل عروسی چند گله مال و ماشین بیاشوتن، کرهگیژ و اوه بدتر... با صدای فروشنده به خودم آمدم و گفتم:_ یه دانه همینا بشم بده، نزدیک چند دقیقه تعارف کرد که:_نیتواید بیده، ولا قاولت نیره، تن قرآن... بعد هم در پاکتی چشب را گذاشت و به دستم داد.به کوچه امان رسیدم و دیدم در یکی از خانه های بالا دستی شلوغ است، گویا دوباره آقای شیخی را زده بودند و همسایه ی اش را این بار...
پی نوشت یک:منال:فرزند، بچه
اوسا:آن سال. خورش سوزی:خروشت سبزی، قرمه سبزی. ژن گمیژ:همسرم هم، زنم هم. قزان:قابلمه کر:پسر دویت و دت:هر دو به معنای دختر. لوت:دماغ
پی نوشت ۲:عکس هایی از کتاب پاتریشای تنها، کتاب رو تمام کردم، دختره هم عاشق سرهنگ شده بود اما یه جورایی غرورش اجازه نمیداد که بروزش بده تا اینکه خواهر سرهنگ نقشه ای میکشه تا اون یخش رو آب کنه... کتاب در اطراف جنگ جهانی دوم میگذره، یک بار هم در بمباران پاتریشان شجاع میشه و با دلاوری روحیه س همه رو حفظ میکنه😅📘❄🌀🍁🍂
شازده کوچولو: از خیابان داشتم رد میشدم که بساط کتابفروشی را دیدم. هرچه نگاه کردم شازده کوچولو را ندیدم که یکدفعه صاحبش آمد و گفت:_دنبال شازدهَ کوچولو میگردی؟
گفتم:_شما چجو فهمیدین؟ گفت:_چون هی به اوجایی که بود نگاه نکردی، بعضی چیزایی ره که مخوایم جلوی چشممانه و نمی بینیمش!
گفتم:_چنیه شازده کوچولو؟ گفت:_۶۵ تومن.
گفتم:_ چنی گران شده! آقای کتابفروش گفت:_چه گران نشده؟ مه دوماهه کرایه خانه ندادم، با طناب از پشت بام خانه مان میرم بالا تا صاحب خانه گم نبینتم. گفتم:_ای داد بی داد!...خو چهل باشمان حساوش بکو. _۶۰. _۴۵ تومن! _۵۵. _۵۰تومن. دی میبرمش! پول را دادم دستش و کتاب را داد دستم، پول را بوسید و بالای پیشانی اش گذاشت و گفت:_ خدا روزیت بده جووان.
گفتم؛_خیلی خیلی مچکرم، خدانگهدار. کتابفروش در آخرین لحظه گفت:_جووان، شازده کوچولو راه های خوبیه بشت نشان میده!.
انگار آقای کتابفروش مثل خوده شازده کوچولو آدم کوچولو بود...
توی انباری:دیروز، توی انباری یک کتاب با نام پاتریشای تنها و فیلمی با عنوان سه کاراگاه و راز قصر وحشت پیدا کردم. صحنه ی آخرش هی جلوی چشمانم است که ژوپیتر کلاهی را که با آن میتوانست نقشه ی خانه را بخواند بر سر گذاشت و گفت:_این خونه با یه جور بخار همه چیزش کار میکنه، استفن تریل واقعاً یه نابغه بوده!
کتابی را که پیدا کردم شروع کردم خواندن، وقتی بازش کردم بوی نم دلچسبی میداد و همه ی جلد و صفحه هایش از آبی که به آنها خورده بود چروک بود و شبیه کاه شده بود.کتاب درمورد دختریست که میخواهد به دروغ به همسایه های فضولش بگوید میخواهد ازدواج کند اما دیگر در دامش افتاده و نمی تواند سر باز بزند و مرد هم که سرهنگ ارتش است به وی علاقه مند می شود، تا اینجاشو خواندم😅عمه اش هم باخبر میشه و توی روزنامه آگهی اینکه میخوان ازدواج کنن رو مینویسه...
صبح آدینه(امروز):ساعت ۶:۳۲ دقیقه ی صبح است ،مه رقیقی همه جارا گرفته، پیرمرد سبیل نیچه ای و مربی بدنساز روبه روی محوطه ی خانه اشان دارند ورزش می کنند، گویا صلح کرده اند و از درگیری خبری نیست.دختر همسایه(البته نه آن دختر همسایه ی کتابخوان)، سر صف نان سنگک است و دهانش را تا ته باز کرده و خمیازه می کشد، او جلوی صف است و من ته صف، از آن دور با خمیازه می گوید:_ چن گله تواید تا ارات بگرم؟ گفتم:_ خوم گرم... میان حرفم پرید و گفت:_ دی کم قصه بکه، چن گله؟ گفتم:_ دو گله. برای خودش پنج نان دستش بود که دوتای مرا داد و با خمیازه دوباره گفت:_دیشو یه پرایدی ای تو کوچه بود، هیکلش چهارتا تو و قدش دوتای مه(آخر خودش تقریباً به یک متر و نود سانتی متر می رسد، همیشه هم یه بار فارسی کرمانشاهی حرف می زند یه بار کردی) آمدود آقای شیخیه زد و درفت. سپس هیچی نگفت و رفت، گفتم:_ چرا اینه گفتی؟ گفت:_خواستم گوشی دستت باشه، مواظب خودت باش...
پی نوشت:_خوم:خودم
دی:دیگه، دیگر
قصه:حرف،حرف، سخن
گله:دانه تواید:می خواید
ارات:برایت
روز پنجشنبه این هفته و رفتن به مرکز شهر برای خرید، ساعت ۸:۲۷ دقیقه صبح سوار براتوبوس به سمت شهر رفتم، میانه های راه بود که یکدفعه پیرمرد بدن ساز و همسرش وارد اتوبوس شدند، در ردیف صندلی آن طرف نشستند و تا مرا دیدند خانومش سلامی کرد و خودش پس از چندین لحظه که چشمهایش را کوچک کرده بود بود سلامی کرد و سپس گفت:_کرایه دایده؟یا حساوت بکم؟ گفتم:_نه ، فره فره مچکرم، تواید مه حساوتان بکم؟ دوباره سرش را بالا گرفت و نگاهی کرد، این بار عادی. از میدان فردوسی گذشتیم که روی دیوار های اطراف آن نوشته بود:همه یک به یک مهربانی کنیم٫جهان را به کل پاسبانی کنیم و روی آن یکی دیوار هم نوشته بود:چو ایران نباشد تن من مباد. چند چهار راه آن طرف تر پیرمرد بدن ساز و زنش از اتوبوس در ایستگاه پیاده شدند، هردو نگاهی به طرف پنجره ای که من کنارش بودم کردند و در دود اتوبوس ناپدید شدند.به مرکز شهر رسیدم.نمایشگاه کوچک کتابی در پاساژی برپا شده بود.توی پاساژ رفتم. پر بود از رایانه و بازی های کامپیوتری و دستگاه های بازی.وسط مرکز خرید که رسیدم ، نمایشگاه پدیدار شد.صدها کتاب دور تا دور ستون های پاساژ چیده شده بودند.آنی شرلی، شازده کوچولو، اشعار خیام، آثار فدریک بکمن، شاهنامه، داستان های زیبای جهان و... این همه کتاب یکجا ندیده بودم!😅 روی کتاب شهر خرس ها خم شده بودم و زیر لب گفتم:_ اینجا سرزمین آرزوهاست... که صدایی نه چندان آشنا گفت:_ چه توصیف قشنگی. رویم را برگردانم و دختر همسایه جدید را دیدم.گفتم:_اٍ، سلام! اوهم سلامی کرد و گفت:_ شمارهَ دیدم از او ور ایستگاهه، آخه خانه ی عمه ام اینجاس، آمده بودم بهش سر بزنم که شماره از سر او خیابان دیدم و آمدم یه سری بزنم به نمایشگاه کتابه. گفتم:_ چه عالی... یکدفعه شروع کرد در مورد کتاب ها توضیح دادن. اینکه کورالاین چگونه به آن یکی خانه اشان می رود و آن یکی مادرش میخواهد چشم هایش را دکمه ای کند، سانتیاگو در پیرمرد و دریا که خواب شیرها را میدید، دختری که از ماه آمد و برای خوشحالی آفریده شده بود، مردی به نام اوه که در قطار دختری را با موهای قهوه ای و چشمان آبی و کفش های قرمز دید... آخر سر هم با بغلی از کتاب های مختلف از آنجا رفت. من هم که پول زیاد در دست و بالم نبود کتاب داستان کوتاه جادوگر شهر از و شب های روشن داستایوفسکی.به سمت فروشنده رفتم گفتم:_اینجا زدین پنجاه درصد تخفیف، یعنی نصف قیمتن؟ فروشنده عینکش را به صورتش زد و گفت: آره روله گیان.
این بار در بازار روز میوه بودم، به دکان پیرمردی که فقط نارنگی و انار داشت رفتم و گفتم کیلویی چند؟ پیرمرد میوه فروش سریع نایلنی آورد و یک نارنگی دست من داد و گفت:_ تو یه گله ولی بخوه بعد بسنه.جلته گی تا دست دید لی کفی، هنه گیلانه. دو کیلو خریدم و به خانه برگشتم.پیرمرد مقداری اضافه کشیده بود و تا دست به پوست نارنگی ها میزدی خودشان می افتادند...
پی نوشت: فره:بسیار، خیلی
تواید: می خواید؟
گله:دانه
بسنه:بخرش
جلت:جلد، پوست
هن:مال،متعلق است به
دست دیدلی کفید:دست بزنی بهش می افتد(چقدرمثل فرهنگ لغت دهخدا گفتم!)😂