چشم هایم را یواش یواش باز کردم.نور زرد رنگ فانوسی کنار دستم می تابید.کف یک اتاق دراز کشیده بودیم.آقای ناظم آن طرف فانوس خر و پوف می کرد.نگاهی به دور و برمان انداختم:کمد هایی بلند، دو طرفمان را در ردیف هایی مرتب، گرفته بودند.ناگهان صدای بهم خوردن یواش در آهنی ای به گوش رسید و پس از آن صدای تق تق کفش هایی که گویا زیره ای تخت داشتند.سایه ی یک فرد که کلاه بالا پوشش را بر سرش انداخته بود، پدیدار شد.سایه همین طور داشت بزرگ و بزرگ تر می شد، صدای تق تق کفش ها هم همین طور.صاحب سایه از بین کمد های ردیف کنار آقای ناظم بیرون آمد و جلوی ما ایستاد.کلاه هودی و شال زرد رنگ دور صورتش را در آورد و قیافه ی جمیله آشکار شد.جمیله صدایش را صاف کرد و گفت:_سلام آقا معلم، جاتان خوب بود؟ بالاخره بایگانی بیمارستانه، ولی از هیچی بهتره! گفتم:_تو مایه از توی دریاچه نجات دادی؟ با صورت سرخ اش که از سرما یخ زده بود، و کاملاً از عمل خیرخواهانه اش رضایت داشت اوهومی گفت و سرش را بالا و پایین کرد.
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآیی
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
بازآید و از کلبه احزان به درآیی
***
فکر کنم فلسفه ی یلدا همین که اندیشه نکنیم و امیدوار باشیم:)