روی سطح یخی دریاچه را لایه ای برف نازنک پوشانده بود و می درخشید.از جایم پاشدم و گفتم:_از کدام طرف بریم؟ دست آقای ناظم را گرفتم و کمک کردم که بلند شود.آقای ناظم گفت:_فکر کنم اونجا یه دری باشه، از اوجا میشه رفت بیرون.به هر قدم که بر می داشتیم، صداهایی قرچ قرچ زیر پایمان می آمدند.آقای ناظم گفت:_نشکنه یهو بریم زیر آب؟! با خنده گفتم:_نه کوره، نترس، خیلی محکمه! و چند ضربه با پاهایم روی یخ دریاچه زدم.به ثانیه ای نکشید که یکدفعه ترک هایی روی سطح اش به وجود آمدند، لبخند تلخی زدم و گفتم:_خیلی سفت تر از ای چیزا نشان میداد! تقریباً چند متر به محوطه ی تنیس که دورتا دورش را درخت کاری کرده بودند، مانده بود، سرعتمان را بیشتر کردیم، ترک یخ هرلحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد،هنوز یک متر به زمین تنیس مانده بود که ناگهان یخ زیر پایمان شکست و هردو به زیر آب رفتیم و میدانستم نه من شنا بلدم نه آقای ناظم...
باران شبانه:هوا تاریک تاریک است، ساعت چند دقیقه مانده به شش عصر، پژو (۴۰۵، اس ال ایکس)سفید رنگی با چراغ های روشن و برف پاکن های به کار، بالای کوچه ایستاده، دختر همسایه خمیازه کش با برادرش کنار خانه هستند و او می گوید:_ فکر کنم خودشه، ولی ماشینش پژو نبود، پرایدی بود... برادرش که موهای بوری دارد و چشمان آبی اش زیر تیر چراغ برق می درخشد می گوید:_واقعاً عجیبه. از در خانه ی آقای شیخی، همسرش بیرون می زند و اطراف را نگاهی می اندازد، و چیزی دراز را که در پارچه ای پیچانده به دست راننده ی ماشین می دهد و به سرعت دور می شود، از اطراف پنجره های ماشین که دارد دور میشود دود بلند شده بود...
در پارک دوستان:من و خپل(یکی از دوستان)، در پارک دوستان پشت صندلی های میز شطرنج نشسته ایم، روی میز اثری از خانه های شطرنج نمانده و فقط چند خط است که به صورت دستی برای بازی چوز(دوز) روی میز کشیده اند.صدای آمد و رفت تاب می آید، نجوا هایی با خنده، انگار یک نفر دارد با کسی پشت گوشی اش حرف می زند.خپل دارد با فندک آشپزخانه اشان که جرقه زن اش خراب شده ور می رود، یکدفعه صدای تاب کم می شود و پس از چند لحظه مردی با کاپشن خلبانی و شش جیب به پا و و هیکلی، از پله های طبقه سوم پارک پایین می آید(پارک سه طبقه است و به صچرت پلکانی بالا می رود)، دارد سیگار قهوه ای رنگی می کشد و دود تمام چهره اش را پوشانده، سمت خیابان می رود و سوار موتور برقی کوچکی، از آن مال پیک غذا ها، می شود و می رود، چند لحظه بعد دختری که به نظر دانشجو می آید از پله ها پایین می آید، به سمت ما آمد و گفت:«مه سوار تابه بیم اویژ ایره بی؟». گفتم:_نه، فکر بکم تازه هاتو. سرش را بالا و پایین کرد و رفت.خپل گفت:_قلمشه جا گذاشت.به طرف خیابان رفتم تا قلمش را پس بدهم، اما اثری از دختر نبود، به طبقه دوم پارک برگشتم و گفتم:_نماندش. خپل فندک را که حالا درست شده بود روشن کرد و گفت:_اِ؟ هی حسی بشم می گفت او که تاب می خورد، او مرده نبود..
چسب رازی: نزدیکی های میدان آزادی بودم(کاراژ هم می گویند)، که پیر مردی را دیدم که یک عالمه وسیله داشت.گفتم:_ای چسب رازی قطره ایان چنی؟ گفت:_پانزه تومن. چند مرد آن طرف ایستاده بودند و با یکدیگر حرف می زدند. یکی از آنها می گفت:_ و گیان منالم قسم، اوسا ایمه عروسی گردایمن، ایجوره نوی، مه خوم قزانی خورش سوزی دام، عروسی گردم، ژن گمیژ فره خوشحال ایژ بی، ولی کر و دویتیل الآن تا چهل سالَگی توان خویان درس بکن، ی کرهگه تواید لوتی بوری، دتگه ژل دیده نو صورت خوی، دتگه دی فکر کید پیاگه بیل گیتس باید دی قبل عروسی چند گله مال و ماشین بیاشوتن، کرهگیژ و اوه بدتر... با صدای فروشنده به خودم آمدم و گفتم:_ یه دانه همینا بشم بده، نزدیک چند دقیقه تعارف کرد که:_نیتواید بیده، ولا قاولت نیره، تن قرآن... بعد هم در پاکتی چشب را گذاشت و به دستم داد.به کوچه امان رسیدم و دیدم در یکی از خانه های بالا دستی شلوغ است، گویا دوباره آقای شیخی را زده بودند و همسایه ی اش را این بار...
پی نوشت یک:منال:فرزند، بچه
اوسا:آن سال. خورش سوزی:خروشت سبزی، قرمه سبزی. ژن گمیژ:همسرم هم، زنم هم. قزان:قابلمه کر:پسر دویت و دت:هر دو به معنای دختر. لوت:دماغ
پی نوشت ۲:عکس هایی از کتاب پاتریشای تنها، کتاب رو تمام کردم، دختره هم عاشق سرهنگ شده بود اما یه جورایی غرورش اجازه نمیداد که بروزش بده تا اینکه خواهر سرهنگ نقشه ای میکشه تا اون یخش رو آب کنه... کتاب در اطراف جنگ جهانی دوم میگذره، یک بار هم در بمباران پاتریشان شجاع میشه و با دلاوری روحیه س همه رو حفظ میکنه😅📘❄🌀🍁🍂
شازده کوچولو: از خیابان داشتم رد میشدم که بساط کتابفروشی را دیدم. هرچه نگاه کردم شازده کوچولو را ندیدم که یکدفعه صاحبش آمد و گفت:_دنبال شازدهَ کوچولو میگردی؟
گفتم:_شما چجو فهمیدین؟ گفت:_چون هی به اوجایی که بود نگاه نکردی، بعضی چیزایی ره که مخوایم جلوی چشممانه و نمی بینیمش!
گفتم:_چنیه شازده کوچولو؟ گفت:_۶۵ تومن.
گفتم:_ چنی گران شده! آقای کتابفروش گفت:_چه گران نشده؟ مه دوماهه کرایه خانه ندادم، با طناب از پشت بام خانه مان میرم بالا تا صاحب خانه گم نبینتم. گفتم:_ای داد بی داد!...خو چهل باشمان حساوش بکو. _۶۰. _۴۵ تومن! _۵۵. _۵۰تومن. دی میبرمش! پول را دادم دستش و کتاب را داد دستم، پول را بوسید و بالای پیشانی اش گذاشت و گفت:_ خدا روزیت بده جووان.
گفتم؛_خیلی خیلی مچکرم، خدانگهدار. کتابفروش در آخرین لحظه گفت:_جووان، شازده کوچولو راه های خوبیه بشت نشان میده!.
انگار آقای کتابفروش مثل خوده شازده کوچولو آدم کوچولو بود...
توی انباری:دیروز، توی انباری یک کتاب با نام پاتریشای تنها و فیلمی با عنوان سه کاراگاه و راز قصر وحشت پیدا کردم. صحنه ی آخرش هی جلوی چشمانم است که ژوپیتر کلاهی را که با آن میتوانست نقشه ی خانه را بخواند بر سر گذاشت و گفت:_این خونه با یه جور بخار همه چیزش کار میکنه، استفن تریل واقعاً یه نابغه بوده!
کتابی را که پیدا کردم شروع کردم خواندن، وقتی بازش کردم بوی نم دلچسبی میداد و همه ی جلد و صفحه هایش از آبی که به آنها خورده بود چروک بود و شبیه کاه شده بود.کتاب درمورد دختریست که میخواهد به دروغ به همسایه های فضولش بگوید میخواهد ازدواج کند اما دیگر در دامش افتاده و نمی تواند سر باز بزند و مرد هم که سرهنگ ارتش است به وی علاقه مند می شود، تا اینجاشو خواندم😅عمه اش هم باخبر میشه و توی روزنامه آگهی اینکه میخوان ازدواج کنن رو مینویسه...
صبح آدینه(امروز):ساعت ۶:۳۲ دقیقه ی صبح است ،مه رقیقی همه جارا گرفته، پیرمرد سبیل نیچه ای و مربی بدنساز روبه روی محوطه ی خانه اشان دارند ورزش می کنند، گویا صلح کرده اند و از درگیری خبری نیست.دختر همسایه(البته نه آن دختر همسایه ی کتابخوان)، سر صف نان سنگک است و دهانش را تا ته باز کرده و خمیازه می کشد، او جلوی صف است و من ته صف، از آن دور با خمیازه می گوید:_ چن گله تواید تا ارات بگرم؟ گفتم:_ خوم گرم... میان حرفم پرید و گفت:_ دی کم قصه بکه، چن گله؟ گفتم:_ دو گله. برای خودش پنج نان دستش بود که دوتای مرا داد و با خمیازه دوباره گفت:_دیشو یه پرایدی ای تو کوچه بود، هیکلش چهارتا تو و قدش دوتای مه(آخر خودش تقریباً به یک متر و نود سانتی متر می رسد، همیشه هم یه بار فارسی کرمانشاهی حرف می زند یه بار کردی) آمدود آقای شیخیه زد و درفت. سپس هیچی نگفت و رفت، گفتم:_ چرا اینه گفتی؟ گفت:_خواستم گوشی دستت باشه، مواظب خودت باش...
پی نوشت:_خوم:خودم
دی:دیگه، دیگر
قصه:حرف،حرف، سخن
گله:دانه تواید:می خواید
ارات:برایت
روز پنجشنبه این هفته و رفتن به مرکز شهر برای خرید، ساعت ۸:۲۷ دقیقه صبح سوار براتوبوس به سمت شهر رفتم، میانه های راه بود که یکدفعه پیرمرد بدن ساز و همسرش وارد اتوبوس شدند، در ردیف صندلی آن طرف نشستند و تا مرا دیدند خانومش سلامی کرد و خودش پس از چندین لحظه که چشمهایش را کوچک کرده بود بود سلامی کرد و سپس گفت:_کرایه دایده؟یا حساوت بکم؟ گفتم:_نه ، فره فره مچکرم، تواید مه حساوتان بکم؟ دوباره سرش را بالا گرفت و نگاهی کرد، این بار عادی. از میدان فردوسی گذشتیم که روی دیوار های اطراف آن نوشته بود:همه یک به یک مهربانی کنیم٫جهان را به کل پاسبانی کنیم و روی آن یکی دیوار هم نوشته بود:چو ایران نباشد تن من مباد. چند چهار راه آن طرف تر پیرمرد بدن ساز و زنش از اتوبوس در ایستگاه پیاده شدند، هردو نگاهی به طرف پنجره ای که من کنارش بودم کردند و در دود اتوبوس ناپدید شدند.به مرکز شهر رسیدم.نمایشگاه کوچک کتابی در پاساژی برپا شده بود.توی پاساژ رفتم. پر بود از رایانه و بازی های کامپیوتری و دستگاه های بازی.وسط مرکز خرید که رسیدم ، نمایشگاه پدیدار شد.صدها کتاب دور تا دور ستون های پاساژ چیده شده بودند.آنی شرلی، شازده کوچولو، اشعار خیام، آثار فدریک بکمن، شاهنامه، داستان های زیبای جهان و... این همه کتاب یکجا ندیده بودم!😅 روی کتاب شهر خرس ها خم شده بودم و زیر لب گفتم:_ اینجا سرزمین آرزوهاست... که صدایی نه چندان آشنا گفت:_ چه توصیف قشنگی. رویم را برگردانم و دختر همسایه جدید را دیدم.گفتم:_اٍ، سلام! اوهم سلامی کرد و گفت:_ شمارهَ دیدم از او ور ایستگاهه، آخه خانه ی عمه ام اینجاس، آمده بودم بهش سر بزنم که شماره از سر او خیابان دیدم و آمدم یه سری بزنم به نمایشگاه کتابه. گفتم:_ چه عالی... یکدفعه شروع کرد در مورد کتاب ها توضیح دادن. اینکه کورالاین چگونه به آن یکی خانه اشان می رود و آن یکی مادرش میخواهد چشم هایش را دکمه ای کند، سانتیاگو در پیرمرد و دریا که خواب شیرها را میدید، دختری که از ماه آمد و برای خوشحالی آفریده شده بود، مردی به نام اوه که در قطار دختری را با موهای قهوه ای و چشمان آبی و کفش های قرمز دید... آخر سر هم با بغلی از کتاب های مختلف از آنجا رفت. من هم که پول زیاد در دست و بالم نبود کتاب داستان کوتاه جادوگر شهر از و شب های روشن داستایوفسکی.به سمت فروشنده رفتم گفتم:_اینجا زدین پنجاه درصد تخفیف، یعنی نصف قیمتن؟ فروشنده عینکش را به صورتش زد و گفت: آره روله گیان.
این بار در بازار روز میوه بودم، به دکان پیرمردی که فقط نارنگی و انار داشت رفتم و گفتم کیلویی چند؟ پیرمرد میوه فروش سریع نایلنی آورد و یک نارنگی دست من داد و گفت:_ تو یه گله ولی بخوه بعد بسنه.جلته گی تا دست دید لی کفی، هنه گیلانه. دو کیلو خریدم و به خانه برگشتم.پیرمرد مقداری اضافه کشیده بود و تا دست به پوست نارنگی ها میزدی خودشان می افتادند...
پی نوشت: فره:بسیار، خیلی
تواید: می خواید؟
گله:دانه
بسنه:بخرش
جلت:جلد، پوست
هن:مال،متعلق است به
دست دیدلی کفید:دست بزنی بهش می افتد(چقدرمثل فرهنگ لغت دهخدا گفتم!)😂
گزارش اول:نقل مکان خانواده ای چهار نفره به کوچه مان،کوچه ۷۷۱،پلاک ۱۵
چهارشنبه هفته گذشته به این خانه آمدند، در بدو ورود که من کنار درختمان در کوچه بودم، دختری که به نظرم دختر بزرگ خانواده می آمد، لبخند زنان به سمت من آمد و با دستانی که ده عدد نان سنگک در دستش بود، گفت که تازه له این محل آمده اند و تعارف نان کرد، من تشکر کردم ولی او نان هارا در بغل من انداخت و سه تا نان دو خشخاشی روی سکوی کنار خانه ی ما گذاشت و نان هارا از دست من گرفت و خداحافظی کرد و رفت، پالتوی قرمز بارانی اش قطرات باران رویش می چکیدند...
گزارش دوم:پیرمردی بدنساز که مربی زیبایی اندام هم هست، در دکانش رادیروز،آدینه، تخته کرد.خودش میگفت مشتری هایش کم است ولی من به دکانش مشکوک هستم، چون دیشب چراغ هایش روشن بود و خودش و پسرش و مردی میان سال سبیلو، از آن سبیل های نیچه ای داشت، در دکانش گرم صحبت بودند، تا سایه ی مرا دیدند چراغ ها خاموش، و پرده ی پشت پنجره را انداختند...
پی نوشت: و البته ناگفته نماند که پیرمرد امروز یک طناب کلفت از ابزار یراق فروشی محل خرید، هنگام رفتن پیرمرد بدنساز، چشمان درشت سبز رنگ ابزار فروش که پشت عینکش خییلی بزرگ بنظر می رسیدند، از آن هم بزرگ تر شد...
شبح فقط چند متر باما فاصله داشت.در جای جای بدنش مانند ستارگان می درخشید.آقای ناظم بلند گفت:_فرار کنیم! و به آن طرف شهربازی که سالنی بزرگ بود، رفتیم.روی سردرآن نوشته بود:_تالار آینه ها.آقای ناظم سریع در آنجارا باز کرد و با آمدن من فوری بست.دورتا دور تالار را آینه های تمام قد و بزرگی گرفته بود که تا سقف می رسیدند.چلچراغی بربالای سقف روشن بود و نوری زرد رنگ از آن پخش می شد.آقای ناظم گفت:_فکر کنم نمیتانه بیاد اینجا! و یک قدم جلو رفت.با گذاشتن این گام کل تالار خاموش شد.آقای ناظم هراسان گفت:_مه کاری نکردم ها! _خیلی تاریکه، بزار یه چیزی روشن بکنم... دست در جیبم کردم و کبریتی را در آوردم و آن را روشن کردم.حالا اطرافمان را روشن کرده بود._خوب شد ای کبریته داشتم ها... یکدفعه صدایی نجواگونه به گوش رسید.گویا دونفر داشتند با یکدیگر صحبت می کردند.گفتم:_صدای چیزه به نظرت؟ _شاید مال ای اتاقه باشه...بنظرم زودتر بریم بهتره. _آره موافقم! چند قدم جلوتر رفتیم که نوری قرمز برسرمان تابید و تصویرهای کج و معوجمان بر روی آینه های سالن افتاده بود.چندقدم دیگر.این بار نوری سبزرنگی تابیدن گرفت.تقریباً به ته تالار رسیده بودیم.نجوا همچنان ادامه داشت.آقای ناظم به آخرین آیینه که روبه روی ما قرار داشت اشاره کرد و گفت:_بازم یارو شبحه اینجاس! گفتم:_فکر کنم ای آینه که تصویر شبحه افتاده توش در باشه، زود بازش مکنیم و میزنیم بیرون، خو؟ و ادامه دادم:_باشمارش مه، ۱،۲،۴! و با دو به طرف آینه که شبح درونش بود رفتیم.انگار دم در آنجا پر از یخ بود، چون تا پایمان به آنجا رسید لیز خوردیم و هردو به آینه خوردیم و آیینه شکست و به بیرون افتادیم.حالا بروی سطح یخ زده ی یک دریاچه بودیم...
نزدیک ساعت ۹ به شهر بازی آمدیم.بعضی ها با وسایل درون آن سرگرم بازی بودند و برخی هم به طرف چادر نمایش می رفتند.آقای ناظم دو بلیط خرید و توی چادر رفتیم.یکی از افراد سیرک داشت از حلقه هایی با اندازه های مختلف، رد میشد.سپس زمان نمایش حیوانات رسید.فیل ها و اسب ها با صاحبانشان برروی توپ ها غل می خورند.ساعتی به همین منوال گذاشت که مردی سیبیلو و نسبتاً چاق وارد صحنه شد.با بلندگویی در بلندگویی که داشت گفت:_و حالا نوبت اکرای فرشته ی ماست! بوم رنگی را که در دست داشت به طرف ما پرتاب کرد و دورتادور سقف چادر چرخید و همه ی چراغ ها خاموش شدند.پس از چند لحظه طنابی از سقف سیرک رها شد و زنی با لباس های فرشته گان که شامل بال و لباسی سفید رنگ بود با پیچ و تاب پایین آمد.پس از اینکه روی زمین رسید، طناب غیبش زد و کارش را شروع کرد.به سمت دیوار کوتاه تماشاچیان رفت و از بالای آن پرید و به آرامی به پرواز در آمد. از پشت لباسش زرهایی درخشان به سر تماشاچیان می ریخت.در آخر سر هم از بالاترین حقله ی آنجا که نزدیک سقف بود رد شد و به آرامی فرود آمد.صدای تشویق حاضرین به هوا برخاست. و دوباره چراغ ها روشن شدند.و فرشته ناپدید شد.آن فرشته جمیله بود.***
از در چادر بیرون آمدیم و منتظر شدیم تا جمیله بیاید.نیم ساعت گذشت.ساعت ۱۰:۲۷ شد.ماه وسط آسمان می درخشید.هنوز چند نفری توی شهربازی بودند،ناگهان آقای ناظم با صدایی یواش گفت::_او چیزه؟ و به سمت چرخ و فلک اشاره کرد.موجودی سبز رنگ که با باد تکان میخورد به طرف ما می آمد.مانند یک شبح...
سلام.سلام.سلام:).
امروز روز بزرگداشت، کسی است که از کلمات آبنبات میساخت، بر این که یوسف گم گشته باز می آید کنعان و غم نباید خورد، ایمان داشت،و جان شیفته عشق بود،جان شیفته ی امید بود، جان شیفته غم نخوردن، و.... حافظ شیرین سخن هستنش(حالا مثلاً کسی نمی دانست😂🍁).
:خب شعری از حافظ ******
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
******
شعری دیگر******
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
******
گر آن ترک شیرازی:
******
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق نا تمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
******
و:یوسف گم کشته با آید به کنعان غم مخور
وین سر شوریده بازآید به کنعنان غم مخور
پی نوشت: یوسف گم گشته باز آید به کنعان یکمی بهش توجه بشه،خیلی توش معنیه...
لبخند زدن
منتظر باران ماندن
برگ های حیاط و کوچه را در گوشه ای جمع کردن
کمک به همسایه که از اتوس پیاده شده و دستش سنگین است
و... واقعاً این کار های کوچک، زیادی بزرگ نیستن؟!🍁😊
پی نوشت:گفتم یه چیزی بنویسم، یخ اینجا بشنکه!
صبح روز بعد از در داخلی بیمارستان بیرون رفتیم.درحیاط دراز بیمارستان که کنار جدول هایش کاج کاشته بودند، به راه افتادیم.دکتر دوتا عصا به من داد تا زمانی که پایم جوش بخورد، زیر بغل هایم بگذارم.آقای ناظم گفت:_چه حیاط قشنگی داره اینجا.مکثی کرد و ادامه داد:_حالا چه کار بکنیمان؟ گفتم:_فکر کنم باید برگردیم، ولی سر راه یه سری به او سیرکه میزنیم.از در خارجی بیمارستان هم بیرون رفتیم.بیمارستان بالای تپه ای قرار داشت که جاده ای پیچ در پیچ و نزدیکی های همان سیرک واقع شده بود.به سر جاده که رسیدیم آقای ناظم تاکسی ای گرفت.حدود ده دقیقه بعد به دم در سیرک رسیدیم.چادر سیرک در وسط شهر بازی بزرگی بود.درهای آنجا به شکل دروازه های بلندی بودند که دورشان شاخه های درخت مو پیچده بود.در آنجا پر بود از برگ های خشک شده ی درخت مو.آقای ناظم گفت:_تعطیله به نظرت؟ گفتم نه. و به آدم هایی که نزدیک چادر بودند اشاره کردم.داشتند تمرین شعبده بازی میکردند یکی از آنها جمیله بود.و ادامه دادم:_اونجام نوشته به مدت یک هفته ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه شب، اجرا دارن.و به کاغذ افتاحیه ای که دستم بود اشاره کردم.آقای ناظم صورتش را خاراند و گفت:_فکر کنم باید تا ساعت ۸و ۲۵دقیقه شب، خودمانه سرگرم کنیم.و با خنده روبه کوه روبه روی شهربازی نگاه کرد.با نگرانی:_حتی فکرشم نکو!آقای ناظم ابروانش را بالا برد و گفت:_دارم قشنگ و نازار۱ فکرشه مکنم!
پی نوشت:_۱_نازار در کردی به معنای نازنین و قشنگ و زیبا و... است.نون😅🎡📒